داستانک
زهرا سبحانی

دستپخت

محبوبه سلیمانی:
عرق سرد روی پیشانی‌ام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لب‌ولوچه‌ی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافه‌اش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدس‌هایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد می‌داد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، این‌بار خودم دست به‌کار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطره‌ی عرقی از پشت کمرم رد شد….

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

آقا محسن

محبوبه سلیمانی:
سلام آقا محسن! چه عجب اومدی به خواب ما! تولدت مبارک با چند روز تاخیر….

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

نخ کش‌های دروغ

شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: …

خواندن