داستان
زهرا سبحانی

نجات (م.سلیمانی)

هر چه دست و پا زد، راضی نشدم. جانم، عزیزترین دارایی‌اش بود. به همان قسمش دادم که بمانم. کلافه و به هم ریخته سری تکان داد و رفت.
دیروز هم خیلی‌ها را راهی کرده بود. غم و غصه‌ی همسایه‌ها و مردم جنگ زده‌، صورت مردانه و جذابش را کدر کرده بود. با دیدن حال و روز شهر، موهای شقیقه‌اش همین چند روزه، سفید شده بود.

پیراهن گشاد و بلند گل گلی‌ام را از زیر چوب‌های شکسته کمد بیرون کشیدم. به سینه‌ام چسباندم. بویش کردم. بوی دست‌های مهربان عبدالله، لب‌هایم را به تبسم تلخی باز کرد. چقدر ذوق داشت بعد از پنج سال صبر و خون دل خوردن فهمید که قرار است بابا شود. اصلا دست خودش نبود. پیراهن گل گلی را از کیسه‌ی خریدش در آورد و رو به رویم گرفت. یکدفعه همانطور با پیراهن سفت بغلم کرد و یک دور چرخاند. صدای خنده‌های بلندمان مثل آسمان شب‌های خرمشهر، زیبا بود.

خواندن