
دوازده سالش بود؛ شاید هم سیزده.
عروس مردی 25 ساله شد. به یکسال نکشیده همسرش میمیرد. عدهای گفتند «بیمار بوده»؛ جمع دیگری گفتند «مسمومش کردند» و برخی هم در پستویِ ذهنشان، با خود گفتند: «این دختر شگون ندارد، پیشانی سیاهست و بخت برگشته»

سرم را بلند میکنم. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش، فضا را پر کرده است. فوزیه عروس همسایهی عمو، درست روبهروی من نشسته است. بر روی سنگهایی که اگر زودتر میرسیدیم، جایمان آنجا بود نه این کپهی خاکی که لباس تنمان را کثیف کرده است. اهالی، این سنگها را برای راحتی خانمها چیدهاند با یک لایهی سیمانی؛ کنار باریکهی آبی که از کرخه منشعب شده؛ تا راحتو بی دغدغه لباس و ظرفهایشان را بشویند. اولین بار است که بعد از عروسیام بیرون آمدهام. کارهای خانه را همعروسها از قبل تقسیم کردهاند. طبق قرارشان، امروز شستن ظرفو لباس با من است و فردایش پختوپز. زندگی با دو جاری و شش نوهی عمو و خاله آسان نیست…

گریه کردم. از دیروز بارها کلیپ را دیدم و اشک ریختم. گریه کردن چیز عجیب و غریبی نیست؛ آن هم برای دخترک بیپناهی که زیر مشت و لگد یک نانجیب، مظلومیتش را داد میزند؛..

ماجرا دقیقا بعد از مرگ مادرت شروع شد!
تا قبل از آن، نمیدانستم انسانی با این شکل و شمایل بر روی کرهی زمین وجود دارد….

ظاهرشان خوش بود.
عهد بستند و تبریک گویان راهی اهل و دیارشان شدند.
آن روز که حجاج، غدیر را تنها میگذاشتند فکرش را هم نمیکردند روزی برسد که از گفتن قول و قرارشان بترسند….