
داستان
طهورا. ف.مضیق رشادی
سُرمه گودی زیر چشمانم را نمایانتر کرده بود. دستمالی برداشتم و دور چشمانم را پاک کردم. در همین مدت کوتاه خیلی لاغر شده بودم. چیزی به جز پوست و استخوان از من باقی نمانده بود. چادرم را سر کردم و طاقهی پارچه را برداشتم. مردد به سمت مصطفی رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و با چشمان خمار از خواب به سقف نگاه میکرد. ساعد دستش را روی پیشانیاش گذاشته بود.
نزدیکش شدم و کنارش ایستادم: