داستان
زهرا سبحانی

گناه من چیست؟ (ز.کاظمی فخر)

سراسیمه می‌دویدیم‌؛ آنقدر هول و ولا داشتیم که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم!
مادر عقب‌تر مانده بود. نفس زنان صدایم کرد:
«صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده»
بر روی سکوی نزدیکمان نشست، نفسی تازه کرد و گفت: «راستش، راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها می آمدیم.»
راست می‌گفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم.
آن پیرمرد تَرکه به دست کنار خانه‌ای، ایستاده بود و هرکسی که نزدیک خانه می‌شد با ترکه به جانش می‌افتاد. گونه‌های ملتهبش، عصبانیت چهره‌اش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشت زده، فرار کردیم.
مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعی‌ست، آن از اتفاق‌های بازار عکاظ، حالا هم اینجا.
چرا اینقدر وحشی شده؟!
بازار عکاظ را یادت می آید که چگونه با محمد رفتار کرد؟»

محمد! همان جوان خوش سیمایی که حرف‌های زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود. من نه پیرمرد را می شناختم و نه محمد را؛ ولی صحبت‌های محمد عجیب فکرم را مشغول کرده بود…

خواندن