
لایت (نویسندگان خلوت راز)
در اتاق پدر را محکم به هم کوبیدم، از شدت عصبانیت نفسم تنگ شده بود.
به دیوار تکیه دادم. صدایش از درون اتاقش به گوش می رسید.
-اگر خیال کردی می ذارم مثل سوزان خودتو بدبخت کنی کور خوندی؛ من نمیذارم. کرواتم را شل کردم تا بتوانم بهتر نفس بکشم. سوار آسانسور شدم. نگاهی درآیینه به خودم انداختم، صورت سفیدم از شدت عصبانیت مانند لبو شده بود. همیشه نام سوزان منقلبم میکرد.
اگر سخت گیریهای پدرم نبود، اتفاقات بهتری برای من و سوزان میافتاد. به پارکینگ رفتم. نفس عمیقی کشیدم و در ماشین را باز کردم. کمی در ماشین نشستم، بلکه آرامتر شوم. از شرکت پدر خارج شدم و به طرف دفتری که دانشگاه برای کار تحقیقاتی پایان نامه، در اختیارمان گذاشته بود، رفتم. هم تیمیهایم هنوز نیامده بودند. کلافه و سردرگم در سالن کنفرانس قدم میزدم و زیر لب با خود تکرار میکردم که:
_ امروز روز من نیست.