داستانک
زهرا سبحانی

برگ ریزان(م.سلیمانی)

باد سرد پاییزی برگ‌های روی زمین را روی هوا می‌چرخاند. نگاهش به درختانی افتاد که با کمال میل برگ‌های زرد خوشرنگ‌شان را به زمین هدیه می‌دادند.
همیشه جوری زندگی می‌کرد که انگار خدا یک برکت خاصی به زندگی و به مالش داده بود.

قدیمی‌ها همیشه می‌گفتند: « آدما نون قلبشون‌و می‌خوردن.»

بیشتر از شغلی که داشت، به شغل مادری‌اش افتخار می‌کرد. درآمدش مختصر بود اما اعتقاد داشت که مهم نیست چقدر پول و ثروت داری، مهم گذشت و بخشش از اون داریی‌هاست.

روز آخر پاییز، دلش برای پدرش تنگ شده بود. دست دو تا پسرش را گرفت و قصد زیارت مزار پدر را کرد. قبل از این‌که به مقصد برسند، صدهزار تومانی از دستگاه خودپرداز پول گرفت.

خواندن