داستان
زهرا سبحانی

محیا (ز.کاظمی فخر)

به سر خیابان نزدیک شدند. سیدحامد اگرچه این موقع سال را همیشه در تهران بود اما هیچ وقت نتواسته بود این مسیر را یاد بگیرد. همیشه هم موقع خروج از شهر کلی مصیبت داشت. این بار اما دغدغه‌ی نشانی مسیر را نداشت. علتش هم همراه شدن با باجناق تهرانی زاده‌اش، آقامجتبی بود. آقامجتبی چند سالی می‌شد که بخاطر کار و بارش، همشهری آن‌ها شده بود و این بار هم به قول خودش افتخار همراهی برای بازدید و خرید از نمایشگاه کتاب تهران را به آن‌ها داده بود؛ آن هم با اهل و عیال.
سیدحامد سرعت را کم کرد تا پشت تیبای آقامجتبی قرار بگیرد. بعد از رد کردن چهارراه،
دوباره اسیر یک ترافیک دیگر شدند. محیا در حالی که با پره‌ی چادر خودش را باد می‌زد گفت: «کاش کولر ماشین رو درست می‌کردی، با اینکه یک ساعت از غروب آفتاب گذشته ولی هنوز هوا گرمه. خوب شد نماز تو خود نمایشگاه خوندیم و الا الان در به در دنبال مسجد بودیم.»
لیوان کاغذی را تا نصفه از آب پرتقال پر کرد و به سیدحامد تعارف کرد. سیدحامد از ترس اینکه آقا مجتبی را گم کند بدون اینکه سرش را طرف محیا بچرخاند لیوان را با گفتن “تشکر” از او گرفت.

خواندن