داستانک
زهرا سبحانی

ستون (م.سلیمانی)

نگاهی به هیکل بزرگش انداختم. بلند قامت و درشت استخوان بود. با آن هیبت سنگینش به من تکیه می‌داد. زیر آفتاب، دانه‌های درشت عرق بر سر و صورتش برق می‌زد. دشداشه‌ی کهنه‌ای تنش بود. نگاهش به زائرها بود. آدم‌هایی که از کنار من می‌گذشتند، یک نیم نگاهی به او می‌انداختند و می‌رفتند. زائری تنها از دور نزدیکم شد. صورتش جمع شده بود. تنش خیس عرق بود. رنگش پریده بود. دندانش را روی لبش فشار می‌داد. با خودم گفتم: «لابد تا به من رسیده، هم پاهایش پر از تاول شده، هم از گرما هلاک شده!»

خواندن
داستانک
زهرا سبحانی

برگ ریزان(م.سلیمانی)

باد سرد پاییزی برگ‌های روی زمین را روی هوا می‌چرخاند. نگاهش به درختانی افتاد که با کمال میل برگ‌های زرد خوشرنگ‌شان را به زمین هدیه می‌دادند.
همیشه جوری زندگی می‌کرد که انگار خدا یک برکت خاصی به زندگی و به مالش داده بود.

قدیمی‌ها همیشه می‌گفتند: « آدما نون قلبشون‌و می‌خوردن.»

بیشتر از شغلی که داشت، به شغل مادری‌اش افتخار می‌کرد. درآمدش مختصر بود اما اعتقاد داشت که مهم نیست چقدر پول و ثروت داری، مهم گذشت و بخشش از اون داریی‌هاست.

روز آخر پاییز، دلش برای پدرش تنگ شده بود. دست دو تا پسرش را گرفت و قصد زیارت مزار پدر را کرد. قبل از این‌که به مقصد برسند، صدهزار تومانی از دستگاه خودپرداز پول گرفت.

خواندن
داستان
زهرا سبحانی

من میترا بودم (م. سلیمانی)

کوله‌ام را روی میز کوبیدم، صدای بدی بلند شد. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
_ چه خبرته میترا؟ اجازه‌ی رفتن به اون تولد کذایی‌ام که گرفتی! دیگه چیه؟

دکمه‌های مانتوی مدرسه را با کلافگی باز کردم و گفتم:
_ یه بار تو عمرمون خواستیم بریم تولد. از زمین و زمون می‌باره! یه هفته خواهش و تمنا از شماها تا اجازه دادین،
حالا این تحقیق که باید فردا تحویل بدم‌و من تازه امروز فهمیدم. آخه چجوری هم تحقیق آماده کنم هم آماده بشم واسه تولد اه.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و جلو آمد. در حالی‌که وسایل پخش شده روی میزم را مرتب می‌کرد، گفت:
_ آهان پس بگو خانوم چرا انقد عصبیه! دوباره حساسیت روی درس و نمره! این دفعه رو سخت نگیر، یه بارم تحقیقت واسه سایت مدرسه انتخاب نشه! چی میشه؟ زودتر تمومش کن بعد صدام کن بیام موهاتو بابلیس بکشم.

خواندن