داستانک
زهرا سبحانی

نخ کش‌های دروغ

شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: …

خواندن