
داستان
کاسه عمو
سرم را بلند میکنم. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش، فضا را پر کرده است. فوزیه عروس همسایهی عمو، درست روبهروی من نشسته است. بر روی سنگهایی که اگر زودتر میرسیدیم، جایمان آنجا بود نه این کپهی خاکی که لباس تنمان را کثیف کرده است. اهالی، این سنگها را برای راحتی خانمها چیدهاند با یک لایهی سیمانی؛ کنار باریکهی آبی که از کرخه منشعب شده؛ تا راحتو بی دغدغه لباس و ظرفهایشان را بشویند. اولین بار است که بعد از عروسیام بیرون آمدهام. کارهای خانه را همعروسها از قبل تقسیم کردهاند. طبق قرارشان، امروز شستن ظرفو لباس با من است و فردایش پختوپز. زندگی با دو جاری و شش نوهی عمو و خاله آسان نیست…