
شهدا
«روی سنگها»
تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»

تیلهی مشکیِ چشمهایش پی مادر به این سو و آن سو میچرخید. مادر که چادر را روی سر انداخت، به سویش دوید؛ پر چادر را در مشتش گرفت. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «ماشینت رو چرا نمیذاری خونه پسرم؟»

گریه کردم. از دیروز بارها کلیپ را دیدم و اشک ریختم. گریه کردن چیز عجیب و غریبی نیست؛ آن هم برای دخترک بیپناهی که زیر مشت و لگد یک نانجیب، مظلومیتش را داد میزند؛..

ماجرا دقیقا بعد از مرگ مادرت شروع شد!
تا قبل از آن، نمیدانستم انسانی با این شکل و شمایل بر روی کرهی زمین وجود دارد….